پارت : ۷۴

کیم یوری ۲۷ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۶:۱۵

یوری جلوی آینه ایستاده بود،
با عطر اسطوخودوس،
با لبخندی که فقط برای پدر و مادرش طراحی شده بود.

+ ما فقط برای گردش می‌ریم.
یه سفر قبل از عروسی.
یه‌کم آرامش،
یه‌کم طبیعت،
یه‌کم فاصله از شلوغی.

پدرش لبخند زد،
مادرش بوسیدش،
و هیچ‌کس نفهمید
که توی چمدون یوری،
یه اسلحه‌ی کوچک،
یه نقشه‌ی رمزنگاری‌شده،
و یه زخم باز هست.

تهیونگ کنارش ایستاده بود،
با دست‌هایی که محکم بودن،
ولی دلش لرز داشت.
جونگ‌کوک پشت سرشون،
با نگاه‌هایی که همیشه دنبال تهدید می‌گشتن.

---
لیتوانی ۲۷ فوریه سال ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۸:۵۸


هوا سرد بود،
ولی آفتاب می‌تابید.
خیابون‌ها سنگ‌فرش،
ساختمان‌ها با معماری قرون وسطایی،
و مردم،
با لبخندهایی که انگار هیچ‌وقت درد ندیده بودن.

یوری ایستاد وسط میدان،
چشم‌هاش رو بست،
و گفت:
+ اینجا،
باور نکردنیه.

تهیونگ گفت:
ــ مثل تو.

جونگ‌کوک گفت:
ــ «مثل یه تله.»
(تو زندگی‌م همیشه جونگ‌کوک بودم 😅)

یوری خندید،
ولی اون خنده،
یه لرزش داشت.

---
کیم یوری ۲۷ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۲:۰۹

شب اول،
توی هتل،
وقتی یوری داشت موهاشو شونه می‌کرد،
گوشی‌اش لرزید.

یه پیام.
از یه شماره‌ی ناشناس.
فقط یه جمله:

> «رئیس می‌خواد فقط با تو معامله کنه.
> فردا، ساعت ۹، عمارت خاکستری.»

یوری خشکش زد.
نه از ترس،
از عصبانیت.

تهیونگ وارد اتاق شد،
جونگ‌کوک پشت سرش،
و یوری،
با صدایی که از ته گلوش می‌اومد،
گفت:

+ اونا فقط منو می‌خوان.
نه تیم،
نه گروه،
فقط من.

تهیونگ گفت:
ــ چرا؟

+ نمی‌دونم.
ولی یه چیزی هست،
یه چیزی که اونا می‌خوان،
و من نمی‌دونم چیه.

جونگ‌کوک گفت:
ــ «و این یعنی خطر.
یعنی بازی‌ای که فقط یه نفر توشه،
و اون یه نفر،
توئی.»

یوری نشست،
به پیام نگاه کرد،
و گفت:

+ لعنتی...
چرا فکر اینجاشو نکرده بودم؟
چرا لیتوانی رو فقط یه کشور زیبا دیدم؟
چرا نفهمیدم که زیبایی،
گاهی نقابه؟

تهیونگ کنارش نشست،
دستش رو گرفت،


ــ تو هنوز وقت داری.
برای تصمیم،
برای نقشه،
برای اینکه بفهمی
اونا چی می‌خوان.


+ ولی یه چیز هست که نمی‌تونم نادیده بگیرم.
اونا فقط منو می‌خوان.
و این،
یعنی یه چیز شخصی.
یه چیز که از من رد می‌شه،
نه از نقشه‌هام.

---
کیم یوری ۲۸ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۸:۴۰
صبح فردا،
ساعت ۸:۴۵،
یوری آماده بود.
با کت بلند،
با عطر اسطوخودوس،
با ذهنی که هنوز نمی‌دونست قراره با چی روبه‌رو بشه.

تهیونگ و جونگ‌کوک توی ماشین منتظر بودن،
ولی یوری،
تنها وارد عمارت خاکستری شد.

در بسته شد.
و رئیس جدید مافیا،
با نگاهی که نه تهدید بود،
نه احترام،
فقط عطش،
گفت:

ــ «ما فقط یه چیز می‌خوایم.
و اون،
توئی.»

یوری خشکش زد.
نه از جمله،
از چیزی که پشتش بود.

------------
و حالا،
برای فهمیدن اون درخواست،
باید پارت بعدی رو بخونی.
دیدگاه ها (۰)

پارت : ۷۳

پارت : ۷۲

پارت : ۵۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط